نتایج جستجو برای عبارت :

از احوالات خودم و گپهای دخترم

سلام همراهان گرامی اچ پلاسخدمت روی گل شما عرض کنم که جدیداً تو وبلاگ ها که نگاه میکنم تیتر "اندر احوالات" رو زیاد میشنوم حالا خودم دست به کار شدم تا یه اندر احوالات برا خودم داشته باشمپس با من همراه باشید...❤️️اندر احوالات فضای مجازیوالا دیگه ازش خسته شدم . آخه واقعا انسان رو کلافه میکنه . توی دویست تا گروه و کانال باشی ولی اعصاب نداشته باشیجونم براتون بگه یه بار جوگیر شدم زدم تلگرام رو از ریشه حذف کردم . چون داشت اعصابم رو خورد می کرد . البته
هی  دارم فکر میکنم چرا من نمیتونم آرامش داشته باشم و استرسم را کنترل کنم، اون هم با توجه به مدل شخصیتی من که اساسا آدم مضطرب و پر استرسی نیستم. چرا من نمیتونم الان که بچه هام خوابیده اند این یکساعت را تمرکز کنم روی برنامه ام؟ (با توجه به اینکه فعلا پرستار هم نمیاد و همون نصف روز وقت را هم ندارم برا خودم) اولش داشتم خودم را شماتت میکردم که خب بر خودت کنترل داشت و ... بعد دیدم نه! اساسا حال و احوال من با توجه به شرایطم هست، من نگران بچه هام هستم اینق
شب ها کسی در گوشم آیه می خواند.
صدایش آرام و ملایم است؛مَنْ احَسَّ مِنْ نَفْسِه جُبْناً فَلا یغُزْ.کسی که خود را ترسو حس می کند، به جنگ نرود.  من یک مادرم و برای خوشبختی دخترم بدون ترس
به جنگ دنیا می روم.
اوّلین کسی که عشق را در من برانگیخته می کند؛
دخترم است. خواه زمین سیاه باشد یا سفید.
خواه تاریک باشد یا روشن.
برای خنده های دخترم جان می دهم. گفته اند اگر دختر داشته باشی،
دنیا و آدم ها و سکون و ظلمات و  عرفیات او را خواهند ترساند. من برای دخترم
روزی اگر دخترم ذوق زده ازم امیر ارسلان نامدار پرسید با شور و شوق تمام عاشقانه اش را بگویم، زمزمه کنم زیر گوشش!
دخترم را پر توقع کنم یا خیالبافی! چه اشکالی دارد ؟
دخترم یاد بگیرد پرنسس است و هر سربازی ناجی خوشبختی اش نیست!
به دخترم یاد بدهیم بانو بودن را!

و وقتی انتخاب کردن به چنگ و دندان حریم قصر بسازد،حتی ویرانه را!
دخترم پی خوشبختی اصالت وار برود!



آدنا
کالبدم بدنم جسمم همون هست که سابق بود. ولی روحم ریزش کرده...
انگار یکی دست و پا داره اما لمس شده  و فلج هست.
یه بخشی از من نیست. احساس پیچکی رو دارم که دیوارش ریخته.
حواسم هست باید به خودم مسلط باشم و از خودم مراقبت کنم اما فرصت دلسوزی و آه و ناله به خودم ندم. 
به قول امیر وضعیت سفید : ( که چقدر شبیه بود احوالاتش به احوالات من) قوی باش مرد! 
متن نوحه ترکی احوالات قتلگاه امام حسین (ع)
متن نوحه احوالات قتلگاه؛ زبانحال حضرت زینب سلام الله علیها در قتلگاه ؛ متن نوحه ترکی قتلگاه
زبانحال حضرت زینب (سلام الله) در قتلگاه
باجین بو آیریلیقا بی قراریدور یارالی
 مثال بلبل اِیشیم آه و زاریدور یارالی
ادامه مطلب
تولد دخترم نزدیک بود و نمی دونستم براش کادو چی بخرم؟ باسایتی به اسم  «دوزلی بوک» آشنا شدم که چند قصه‌ ی کودکانه ی جذاب دارد و می شود اسامی قهرمان های اونها رو به سلیقه ی خودت انتخاب کنی.
مشخصات، علایق و کاراکتر مورد علاقه دخترم را ثبت کردم و کتاب‌ داستانی تحویل گرفتم که قهرمان آن دخترم بود. 
تحقیق افکار و احوالات امین الدوله
دانلود تحقیق کارشناسی ارشد رشته تاریخ با موضوع افکار و احوالات امین الدوله، در قالب فایل word و در حجم 207 صفحه. مهمترین موفقیت امین الدوله در طول دوران صدارتش تشویقی بود که از دانش آموزان می کرد و مدارس ابتدایی را به شیوه اروپایی در ...
 
من یک دخترم.. .
 
بــــدان . . "حــوای" کسی نـــــمی شــوم که به "هــوای" دیگری برود ... تنهاییم را با کسی قسمت نـــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد .. .  روح خـــداست که در مــــــن دمیـــده شده و احســـــاس نام گرفته ..  . ... ارزان نمی فروشمش...   دستــــــهایم بــالیـــن کـــودک فـــردایـــم خـــواهـــد شــــد   .. . بـــی حـــرمتـــش نمی کنم و به هــر کس نمی سپارمش
به گمونم باید یه دفترچه یادداشت برای خودم تهیه کنم تا همیشه همراهم باشه و چیزی که در لحظه تجربه‌اش می‌کنم یا به ذهنم میرسه رو به صورت کلیدواژه ثبت کنم. اصلا نمی‌دونم اون انرژی اولیه رو از کجا آوردم که اینقدر مفصل شروع کردم. شاید به خاطر این بود که قبلش هیچی نگفته بودم و یه سری حرف‌ها تلمبار شده بود. شایدم چون این روزها اتفاق معمولی خاصی برام نمی‌افته تا یادم بمونه که بخوام ثبتش کنم، در صورتی که مطمئنم می‌افته و اون لحظه برام حس خاصی داره. ش
هر بار با دوستم صحبت می کنم، شروع میکنه به درد دل. که اشتباهات گذشته ی والدینش باعث شده نتونه به جایگاه مناسبی که می خواسته برسه. و هر بار باید براش توضیح بدم که من و تو نمیتونیم قضاوت کنیم اون در چه شرایطی چنین تصمیماتی گرفته. مادرم هم گاهی سرنوشتش رو متاثر از رفتار یا انتخاب های مادرش میدونه. و من...
من که هر روز به خودم یادآوری میکنم باید مسئولیت خیلی از اتفاقات زندگی رو بپذیرم. از دیگران انتظاری نداشته باشم و نگاهم فقط به خودم باشه. من هم گاه
دخترم عاشق خانواده شوهرش شده
مادری هستم 40 ساله، دو دختر دارم 18 و 8 ساله. از روزی که دختر بزرگم ازدواج کرده با بی‌احترامی‌های شدید به پدرش و من و حسادت به خواهر کوچکش، باعث ایجاد بی محبتی در خانواده و سبک کردن شوهرش شده است. جوری رفتار می‌کند که انگار خانواده شوهرش از همه بهتر هستند و ما از آن‌ها کمتریم. بدجور عاشق خانواده شوهرش شده است. این روزها دختر کوچکم هم رفتارهای او را الگو قرار داده است و از روزی‌ می ترسم که دختر کوچکم دیگر خانواده خو
به خانه می روم
روی مبل ولو می شوم
کنترل در دست هیچ کس نیست
کانال را عوض میکنم
صدای گوینده اخبار تاول زده است!
به آشپز خانه می روم
یک زیر دریایی اتمی از کنارم رد می شود
به من هشدار می دهد
سراسیمه بر میکردم
پسرم یک نارنجک ضامن کشیدست
خودم را به زمین پرتاب میکنم
دخترم یک مین گوجه ای ضد نفر است
از خانه فرار می کنم
پیاده رو لبالب از گلوله است
مسلسلی از روبرو می آید
شلیک می کند
چقدر پیاده رو شلوغ است
چقدر آدم های مین گذاری شده اینجا در رفت و آمدند
مردی
من میخوام از همسرم توافقی جدا بشوم از توافقاتی که گذاشتیم زیاد راضی نیستم  ممکن خود قاضی شرایط بهتری بزاره.
میخوام حضانت دخترم را به طور کامل بگیرم چکار کنم؟
 و سوال اخر جهیزیه ام. با گذشت 6سال کم کم خودم جمع کردم اما شوهرم میگه خودم پولش دادم. پس نمیتونم جهیزیه خونه ام بگیرم. باتشکر.
ارباب…آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است. دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند...ارباب پرخاش کرد که : بدبخت، چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی، مگر کور هستی نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟!دهقان گفت : چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند، ولی دختر من ، این همه بدبختی را ... .
 
امثال و حکم علامه دهخدا
امروز تولد ده سالگی دخترمه، یک دهه بودن با هم را تجربه کردیم، اون نوزاد کوچولو را که میترسیدم از دستم بیفته الان که بغل میکنم همه ی آغوشم را پر میکنه، با هم قدم میزنیم، با هم گپ میزنیم، با هم کل کل میکنیم، با هم کتاب میخونیم و بهم کتاب و موسیقی ‌و لباس و ... پیشنهاد میده یعنی صاحب سلیقه و علاقه هست :)) 
خداوندا زندگی دخترم پر باشد از روزهای روشن و انسان های پرنور و‌ خودش باشد یکی از نورهای روزگار 
موقع تقسیم قمقمه‌ها، آبی‌اش افتاد به من. هربار که آبش کردم به هوای این و آن بود. امروز برای اولین بار برای قرص‌های خودم بود که وقت خوردنشان درست وسط کلاس بود. قرص را که خوردم، حواسم جمع نوشته روی قمقمه شد: بهترین خودت باش! جمله من بود. مال این روزهای من. انگار اصلا خود خدا گفته باشد روی قمقمه بنویسند برای احوالات این ایام من. که خوش اخلاق بودن برایم کمی سخت شده. که لبخند روی لبهایم کمتر از همیشه شده. بهترین_خودت؛ یعنی نه در مقایسه با دیگران با ش
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
 
جامعه ما طوری برنامه ریزی شده که آدم‌های برون‌گرا را طبیعی‌تر فرض کند و به همه توصیه کند مثل آن‌ها زندگی کنند.
من دوران نوجوانی خودم را تقریبا توی یک فضای خاکستری عذاب‌آلود گذراندم و اگرچه به شدت اهل فوتبال بازی کردن توی کوچه بودم و رفقای زیادی داشتم اما اگر یک ساعت کتاب دستم می گرفتم که بخوانم فکر می کردم دارم یک کار غیرمعمولی انجام می‌دهم. همه‌ش فکر‌می‌کنم اگر اعتماد به نفسش را داشتم مثل خودم باشم حا
بعد از سال‌ها فکر کنم حالا فرصت مناسب و خوبی برا دوباره وبلاگ‌نویسی باشه.
ساحل اسمیه که یبار دوستی برام انتخاب کرده بود. گفته بود بهم میاد اسمم ساحل باشه.
از خودم مینویسم، احوالات شخصی، تجربه‌های کاری، تحلیل‌های سیاسی و اجتماعی و خلاصه هرچی که دستم بیاد.
نمی‌دونم بعد این همه سال و با وجود شبکه‌های اجتماعی جدید وبلاگها چقدر مخاطب و خواننده دارند، ولی من می‌نویسم شاید روزی شنیده شد.
هشتم تیر ۹۸
من مشغول تماشای سریال ، دخترم بدو بدو اومد و پرسید .دخترم : مامان تو زنی یا مردی ؟من : زنم دیگه پس چی ام ؟دخترم : بابا ، چی اونم زنه ؟من : نه مامانی بابا مرد .دخترم : راست میگی مامان ؟من : اره چطور مگه ؟
 
دخترم : هیچی مامان ! دیگه کی زنه ؟من : خاله بتی ، خاله مریم ، خاله آرزو ، مامان بزرگدخترم : دایی سعید هم زنه ؟من : نه اون مرده !دخترم : از کجا فهمیدی زنی ؟من : فهمیدم دیگه مامان، از قیافه ام .دخترم : یعنی از چی ؟ از قیافه ات
 
من : از اینکه خوشگلم ،دخترم : یعن
سلام عمر بابا
۲۲ برای شب نیمه شعبان بود هنوز تو درفت گوشیمه. ان‌شالله بهترش کنم ویرایشش کنم برات می‌فرستم.
 
اما خوشگل دخترم امروز به روایتی تولد خانم حضرت رقیه‌ سلام‌ الله علیها است. احتمالا بارها تو این چند سال از من و مادرت خواهی شنید که: منِ بابات همه‌ی همه‌ی زندگیمو هر چی دارم و ندارم رو از این خانم و عموشون دارم.
کاش بشه که تا وقتی بزرگ می‌شی زمین خودمونو بخریم ساختمون خودمونو طراحی کنیم، حسینیه‌ای که دلم می‌خواد رو بزنم و براشون م
 من یک دخترم...
لوس پدر، عشق مامان و همبازی برادر.همیشه قبل از خواب، خیالبافی می کنم.همیشه هنگام خرید، بهانه ی عروسکی دیگر را می گیرم.هر شب، در آغوش پدرم می خوابم؛و صبح ها با بوسه ی مادرم از خواب بیدار می شوم.عاشق رنگ بنفش و صورتی ام.عاشق چشمان آبی و موهای خرمایی ام.عاشق خانه ای هزار طبقه کنار قصر سفیدبرفی ام.ولی با اینکه هیچ کدام از اینها را ندارم، خوشحالم.چون می دانم بهترین مخلوق خداوند هستم؛مهربان تر ازسفید برفی، زیباتر از سیندرلا،بازیگوش
پدر:آقا زیگزاگ 2 رو بریزین تو فلش لطفا
فروشنده:زیگزاگ!؟زیگزاگ 1 هم نیومده چه برسه 2!!!!
پدر:نه !چرا اومده! دخترم بهم گفت!گفت اتفاقا شما سی دیشو دارین چون خیلی بروزِ اینجا
فروشنده: شرمنده دیگه اینو نداریم
یه خانم وسط جمع با صدای آروم : آقا فکر کنم تگزاسو میگه
فروشنده: آقا تگزاسو میگی؟
پدر:والا من نمیدونم دخترم یه چیزی گفت منم اومدم بگیرم
وبعد فضا در هوا بود:)))))))))
خب بابا چی کار دارین به این بنده خداهاااااا!بچه ها خودتون پاشین برین بخرین دیگه!الان چن
جالبه
دخترک را اوردم کلاس زبان. منتظر نشستم یه خانوم مسنی هست کمی اون طرف تر نشسته داره با منشی حرف میزنه
میگه از دخترش خبر نداره.
دخترش ی بچه داشته ک از شوهرش جدا میشه. ب خاطر یکی دیگه. و قید همه چی رو میزنه بچه را میزاره پیش مادرش و خودش میره با اون و ازدواج میکنه و کلا با خانواده اش قط ارتباط میکنه. وقتی که بچه اش 3 سالش بوده. همه چیزو ول میکنه میره
الان مادرش میگفت به دامادم میگم زن بگیر دامادم قبول نمیکنه
میگفت دامادم میاد پیشمون میاد بچه اش ر
از این که دخترم و اکثر دوستام دخترن و مجبورم برای تک تک رفتارام توضیح بدم بهشون که منظوری نداشتم و از اینکه انقد لوس، نازک نارنجی، خاله زنک و تو فاز و نازنازی ان و خودشونو قد ملکه انگلستان دست بالا میگیرن و فکر میکنن دنیا برا خودشونه و انقد خودخواه و بدبینن متنفرم. 
مُ
تِ
نَ
فِ
رَم
.
+ ۴شنبه ۱۸ سالم میشه و ۱۸۰۰ سال زندگیمو صرف این کردم که سوءتفاهم های خودم و بقیه رو برطرف کنم.
حس میکنم امسال مادرانه‌تر در آغوشتم :) 
و خب این یه دنیاست . . . 
 
الحمدلله که مادرمی.
 
بزودی به شکرانه این حس، یه نماهنگ میسازم برای شما، حضرت مادر جان
به مدد امیرالمومنین . . . 
این حس اینقدر زیباست
که اگر خیلی چیزها رو ازم بگیری و همین یه دونه رو بدی، احتمالا بیارزه :)
بهار رسیده و من، نمی دانم چرا امسال بر عکسِ هر سالِ دیگری دوست دارم زندگی را آرام آرام طی کنم. کارها را به دستِ کاردان بسپارم و گاهی فقط به تماشا بنشینم و حظ ببرم از لحظه لحظه ی مادر بودنم.
اسم دخترم، قبل از اینکه اصلا وجود داشته باشد، در خیالاتم "حنانه" بود. برایش هزاران بار در رویا قصه ی ستونِ حنانه ی مسجد النبی را تعریف کرده بودم و از اینکه قرار است دخترم هم اسمِ ستونی باشد در جایی که خیلی از دقایقِ بودنم را در آرزویش گذرانده بودم و می گذرانم؛
نامه ایی به دخترم گندم!!!
سلام دخترم گندم عزیزم.
هنوز به دنیا نیامدی و حتی هنوز با مادرت هم آشنا نشدم.اما نمیدانم چرا حضورت را در زندگی ام حس میکنم!انگار با ان موهای لخت آبشاریت که به ندرت میبندی جلوسم نشستی و به من زل زدی،هر بار میگویم بابا چیه؟ میگویی:هیچی و میخندی! منم به  مطالعه ام ادامه میدهم.همیشه سعی میکنم اول رفیقت باشم بعد پدرت.به من اعتماد کنی و چیزی را پنهان نکنی.
با هم ساعتها بحث خواهیم کرد و روزی که این پست که اگر بماند را به تو گندم
خاطره: دردسرهای کتابخوانی من و دخترام و شیرینی های راه حل هامان
 
خاطره :دردسرهای کتابخوانی من و دخترام
من دو تا بچه دارم. یکیشون نوزاده و دخترم کلاس هشتمه!و از اونجایی که خانوما هیچ وقت سنشون نمیره بالا، منم هنوز سنم همون حدودای دخترمه!بعد از آشنایی با یه موسسه که کتابهای بسیار خوب و متفاوتی داشت، منم مثل اون حسابی درگیر کتاب خوندن شدم و از فرصت های طلایی خواب نی نی استفاده میکردم که کتاب بخونم. ولی چون دخترم وقت آزادش بیشتر از من بود، مدام د
انسان سر تا پا مجموعه‌ای است از احساسات و احوالات پیچیده. شده حتا خودتان هم نتوانید خودتان را درک کنید؟ شده از خودتان بترسید؟ شده مجموعه‌ی رفتارها و احساسات و حرف‌هایتان را بگذارید کنار هم و تنها به تناقض برسید؟ شده. حتما شده. ما، همه‌ی ما با وجود تفاوت‌هایمان خیلی به هم شبیه ایم.می‌گویند از افسردگی‌تان حرف بزنید ولی بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. شاید فکر کنید اگر گوینده یا نویسنده‌ی خوبی باشی بشود اما نه، بعضی چیزها را حقیقتا نمی‌شود گف
انسان سر تا پا مجموعه‌ای است از احساسات و احوالات پیچیده. شده حتا خودتان هم نتوانید خودتان را درک کنید؟ شده از خودتان بترسید؟ شده مجموعه‌ی رفتارها و احساسات و حرف‌هایتان را بگذارید کنار هم و تنها به تناقض برسید؟ شده. حتما شده. ما، همه‌ی ما با وجود تفاوت‌هایمان خیلی به هم شبیه ایم.می‌گویند از افسردگی‌تان حرف بزنید ولی بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. شاید فکر کنید اگر گوینده یا نویسنده‌ی خوبی باشی بشود اما نه، بعضی چیزها را حقیقتا نمی‌شود گف
حیدر علی خدایاری پدر مرحوم سحر خدایاری ملقب به دختر آبی در گفت و گو با مهر در تشریح جزئیات ماجرایی که برای دخترش رخ داده بود، اظهار کرد: دختر من از نظر عصبی مشکل داشت و در آن روز هم اعصابش به هم می‌ریزد و فحاشی می‌کند و با مامور نیروی انتظامی درگیر می شود.

ادامه مطلب
دوباره باتفعل حافظ دوباره فال خودم
دلم گرفته دوباره به سوز حال خودم
تو نقطه اوج غزل های سابقم بودی
چه کرده ای که شکستم خیال وبال خودم
چرا نمیشود حتی بدون تو خندید
چرا،چگونه،چه شد این سوال خودم
چرا نمی رسد این بهار بعد از تو
چرا نمیرود این خزان سال خودم
اگر ندهی پاسخی به جان خودت
که میروم به نیستی و بی خیال خودم
چن سال میشه که
یکی کنارمه
بی بوسه و بغل
اون داد می‌کشه
من توی فکرتم
پشت اتاق عمل
دعای من شده
ای کاش دخترم
شبیه تو نشه
دردام بیشتره
از درد همسرم
که فکر بچشه
موهای مشکی و
چشمای قهوه ای
دلش رو می‌بره
اسمی که دوس داره
اسم توئه ولی
این زجر آوره

من اون مداد سفیدم که وقت نقاشیت
میون باقی رنگا غریب و بی کس شد
دوباره یاد تو افتادم و زمان برگشت
دوباره یاد تو افتادم و هوا پس شد

چن سال میگذره
از گریه های من
از ازدواج تو
از عشقی که یه روز
ارزون فروخته شد
تو
این دومین داستان من است که به زودی منتشر می کنم.نام این داستان جنگ جهانی سوم است که بین چین و آمریکا اتفاق می افتد.در حقیقت من طبق پیش بینی هایی که از این جنگ شده سعی کردم داستان مهیج یک ژنرال چینی را به تصویر بکشم.حالا بریم یه پیش داستان از این داستان رو داشته باشیم:
چشمم به کاغذی خورد که در جیب یکی از سرباز های سوخته بود.روش نوشته بود اگه من مردم به همسر و دخترم بگین که خیلی دوستشان داشتم...
اسمش را خواندم:تاکاشی ایزاما...
با خودم گفتم اگر همسر و
بابا همینطوری با نگرانی سوال میپرسید که نوشن گفت -اقای شفقی به خدا چیزیش نیست فقط -فقط چی؟ نوشین لبخندی به بابا زد و گفت -فقط قراره تا چند وقت دیگه شما بابابزرگ بشین بابا برگشت با بهت نگام کرد از خجالت سرمو انداختم پایین باران با خوشحالی بالا پایین میپرید و اخجون اخجون میگرد دیدم بابا هیچی نمیگه سرمو برگردوندم طرفش که یه قطره اشک از چشاش افتاد پایین سریع رفتم تو بغلش -من و ببخش دخترم من و ببخش میدونم بدبختت کردم ای کاش میمردم و همچین روزی نمید
در مراسم پایانی ریاست جمهور ۸ ساله ایالات متحده آمریکا خانواده وی هم بودند دختر کوچک اوباما درمراسم نبود و مایه تعجب حاضران میلیونی شد
موقعی که خبرنگار از خانم اوباما علت نبود دخترش را جویا شد ، جواب این بود دخترم مدرسه بود و ما با مدیر مدرسه تماس گرفتم وخواهان مرخصی برای حضور دخترم در مراسم نمادین
خداحافظی پدرش بودیم
ولی مدیر گفت: درس وی مهم تر است و اجازه نداد‌و ما هم به تشخیص خانم مدیر احترام میگذاریم و از وی بخاطر حساسیت در امر آموزش
امروز روز خوبی نبود چون کم کار کردم یه کم از کتاب یه کم زبان یه کم فرانسوی یه کم دفتر استاد... همشون فقط کم. حوصله ام به کار کردن نمیره هم الان. حالم بد شد دوباره خلقم اومده پایین چون تا تقی به توقی میخوره اشکم در میاد. نمیدونم چیکار کنم درست بشه. راستی برای فردا نهار که میرم کتابخونه میخوام غذا درست کنم. بعد از مدتها ماکارانی. شاید از لاک خودم بیام بیرون شایدم سر گرم خودم بشم. بگذریم. 
یه جوش بالای لبم زدم اینقدر درد میکنه که نگو خب دخترم تو که مید
من خیلی وقتا خودم دست خودمو گرفتم 
خودم اشکای خودمو پاک کردم 
خودم موهامو نوازش کردم 
خودم خودمو آروم کردم 
خودم تو آیینه قربون صدقه خودم رفتم 
خودم خودمو رها کردم 
خودم حال خودمو پرسیدم 
من خیلی وقتا خودم هوای خودمو داشتم 
بهترین دوست زندگیم فقط و فقط خودم بودم ....
کتاب‌هایی که شخصیت اولشون یه نوجوان باشه اکثرا بران جذابن. امشب کتابفروشی خیلی شلوغ شد. بدم میاد از خودم که هی اینجا هرشب یه کتاب می‌خونم و نمیخرمشون. حس می‌کنم احوالات پسا خوندن کتابام روی برگه‌هاش میشینه و شاید یکی خوشش نیاد. زندگی فقط اونجاش جذابه که مشتری چندشب پیش برگرده شمارتو به یه بهونه بگیره و دعوتت کنه سینما. یا اونجا که بزنی پس گردن یه بچه ظرف غذاش که تا لبه انار دون شده هست رو بگیری و بری یه گوشه بخوری. چقدر دلم واسه اینجا نوشتن
سلام
پسری هستم 23 ساله، از حدود 5 سال پیش متوجه احساساتم به یکی از دختران فامیل شدم، که نسبت پدرش با ما نزدیکه، اول با خودم گفتم حتما درگیر احساسات دوره جوانی شدم، ولی همینجور که می‌گذشت علاقه من به ایشون بیشتر میشد، پیش خودم برنامه ها ریختم که چه زمانی حرف دلم رو بهش بزنم و از علاقه خودم آگاهش کنم، تو این چند سال خیلی سعی کردم خودم رو به خانواده ایشون نزدیک کنم، و به نوعی به خودشون هم بتونم نزدیکتر بشم تا از علاقه من باخبر بشه، حتی یک بار هم به
دیشب دخترم و همسرم خواب بودن و من هی حس میکردم که بدون دخترم نمیتونم زندگی کنم . بعد رفتم تو فکر مردن و اون دنیا و ابدیت و ...  . گوشی رو برداشتم و سرچ کردم که :
آیا در آخرت دخترم را پیدا میکنم ؟
همینجوری یک ساعتی عبارات مختلف رو سرچ کردم و خوندم . اولین نکته این بود که خوندن آیات و روایات در مورد دوزخ ، آخرت و روز حساب و قیامت خودش قلب رو متحول میکنه و اشک ِ آدم رو در میآره .
دومین نکته این بود که بله ، من اگه خوب زندگی کنم اون دنیا دخترم رو میبینم و
 
روزگار غریبی است دخترم! دنیا از آن غریبتر! این چه روزگاری است که یک راز آفرینش زن را در خود تحمل نمی کند. این چه عالمی است که دردانه ی خدا را از خویش می راند؟آنجا جای تو نیست.دنیا هرگز جای تو نبوده است. بیا دخترم. بیا تو از آغاز هم دنیایی نبودی. تو از بهشت آمده بودی. تو از بهشت آمده بودی 
✂️برشی از کتاب✂️▫️گریه نکنید عزیزان من!از این پس جای گریستن بسیار دارید.بر هر کدام از شما مصیبت ها می رود که جگر کوه را کباب می کند و دل سنگ را آب.▫️حسن جان!
این اولین بار نیست که برایت نامه مینویسم.و اخرین بار هم نخواهد بود.تو فعلا"سلمی" ی منی، اما خب شاید اسمت سلمی نشود و حتی شاید هیچوقت نباشی! و خب ترجیح من این است که به این "حتی" فکر هم نکنم!
آمدم تند تند از این روزهای مادرت بنویسم و بروم.
این روزها مادرت خیلی شلوغ است.در عین حال که میداند از ذره ای کوچک تر است ، اما خود را مرکز ثقل جهان میداند! تمام قوایش را روی کارهایش-که ترجیح میدهد به تفصیل نگوید- گذاشته و هرچند این را به شوخی میگوید که "من در حا
سلام
27 سالمه و دخترم. دانشجوی ارشدم و به زودی کار میکنم. سنم به عدد زیاده ولی خودم خیلی حسش نمی کنم و به ظاهرمم نمیاد. تا به حال دوست پسری به معنای رابطه عاطفی داشتن نداشتم.
مشکلم اینه که اصلا هیچ میلی به ازدواج ندارم. حس میکنم اگر راه داشت و مشکل اجتماعی برام پیش نمیومد هرگز ازدواج نمی کردم!  البته این حس یکی دو ساله همرامه ولی برعکس در سنین بین 18 تا 25 عاشق ازدواج بودم.
قبلا زن و شوهر میدیدم دلم قنج میرفت ولی الان با خودم میگم خب که چی!، قبلا می
بسم الله الرحمن الرحیم
+ مشغول آماده کردن بیمار برای گرفتن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نوارقلب بودم که بلند داد زد! 
یجوری سرم داد که از ترس دو قدم عقب رفتم! 
گریه م گرفته بود! اشک پشت چشمم جمع شده بود،همونجوری بی حرکت واستاده بودم که پدرش با شرمندگی و مظلومیت تمام بهم گفت من معذرت میخوام واقعا شرمنده ام! ببخشید دخترم
گفتم اشکالی نداره حاجاقا!میدونم اون الان متوجه حرفاش نیست! 
نگهبان رو که جلوی در اتاق بود صدا زدم بیا
سلام دخترم
خوبی؟ من قرار نبود انقدر دیر به دیر برات بنویسم قرار بود از همه چی و همه‌ کاری برات بنویسم اما ببخش که بابات همیشه تو نوشتن لنگ می‌زد. این روزهای هفت ماهگیتم تموم شده و دلبریات تمومی نداره. هر کار جدیدی که می‌کنی من و مامانت از شدت ذوق فقط بغلت می‌کنیم و می‌چلونیمت :)
این روزها شدید درگیر کارم بابا. یادم بیاد یا نیاد این روزها شدیدترین و سخت‌ترین روزای کاری تا الانمو دارم می‌گذرونم نمی‌دونم بعدها که می‌خونی اینارو عمو شانجانی
سلام دخترم
خوبی؟ من قرار نبود انقدر دیر به دیر برات بنویسم قرار بود از همه چی و همه‌ کاری برات بنویسم اما ببخش که بابات همیشه تو نوشتن لنگ می‌زد. این روزهای هفت ماهگیتم تموم شده و دلبریات تمومی نداره. هر کار جدیدی که می‌کنی من و مامانت از شدت ذوق فقط بغلت می‌کنیم و می‌چلونیمت :)
این روزها شدید درگیر کارم بابا. یادم بیاد یا نیاد این روزها شدیدترین و سخت‌ترین روزای کاری تا الانمو دارم می‌گذرونم نمی‌دونم بعدها که می‌خونی اینارو عمو شانجانی
بیوگرافی اویکو در سریال دخترم kizim + عکس ها
دختر کوچک هشت ساله به نام اویگو بسیار خاص و استثنایی است و بر خلاف
همسالانش بسیار متواضع است و با همسالانش بسیار تفاوت دارد زیر شخصیت خاصی
دارد.

نمایش بیوگرافی کامل + عکس ها ( اینجا کلیک کنید )
به نام خودتان 
 
وقتی به وسعت جهان نگاه میکنم و میبینم چقدر بزرگه سراغ سهم خودم از این دنیای بزرگ و میگیریم بار ها با خودم کلنجار میرم از ابعاد مختلف خودم به جهان و جایگاه خودم نگاه میکنم به خیلی از جنبه ها میرسم که توی این دنیا اگه بخوای سهم داشته باشی باید یا وارث باشی یا مالک بشی منظورم از مالک ملک و املاک نیست منظور نوعی دیگر از مالکیت میشه که گویا باید برای اون خیلی خیلی بزرگ بود تا بشه مالک بمونی
و اما فعلا سهم من از این دنیا از نوع وارثه
بهتر نبود این لباس صورتی بیمارستان ها سایز بندی داشت؟
خیلی داغون شده تیپم
دارم توی لباسه گم میشم
فعلا بخش اورژانس بستری شدم،اوضاع انقدر خنده داره
خانوم روبروییم نشسته داره تخمه میشکنه :)))
 البته منتظر جواب ازمایش خون هستم
دکتر گفت باس خون تزریق بشه بهم
فردا شب همتا باید برگرده شهرشون.
داشتم گوجه می شستم برای شام املت درست کنم ، همتا تو پذیرایی بود،
گفتم همتا چای می خوری بزارم؟
 گفت نه دستت درد نکنه.
گفتم دمنوشی چیزی می خوای بگو تعارف نکنی...
گفت نه فقط یچیزی ...
بلند شد بیاد توی آشپزخونه پیشم
انگار خیلی خجالت می کشید با ناخنش ور می رفت و آروم می اومد...
برگشتم گوجه ها رو برداشتم تا اگر چیزی می خواد بگه راحت باشه...
اومد پیشم و گفت بغل می خواد...
همدیگرو بغل کردیم 
گفت ببخشید دیشب و امروز همش همسر پی
 
دخترم،سلام!
این نامه‌ی چهارمیه که برات می‌نویسم.این نامه مقدمه نداره.سراسر روضه‌ست.می‌خوام از غم از دست دادن باهات حرف بزنم.مامانت الان غم‌زده است و تو خودشه.دلش مچاله شده.فکر نکنی همین الان خبر مرگ یکی رو بهش دادن که مثلا از کرونا مرده!نه عزیزم،خبر شهادت برای صد روز پیشه.دقیقا صد روز پیش.این داغ هنوز تازه‌ست.خندیدن سردار،چشمانی که با انفجار از دست دادیم،دست،انگشتر،سقا،حسین،
.
.
.

حسین...
.
.
.
از خودم ناراحتم که چرا باید از اینستا و است
من که مشغول خودم بودم و دنیای خودم
می نوشتم غزل از حسرت و رویای خودم
من که با یک بغل از شعر سپیدم هر شب
می نشستم تک و تنها لب دریای خودم
به غم انگیز ترین حالت یک مرد قسم
شاد بودم به خدا با خود تنهای خودم
من به مغرور ترین حالت ممکن شاید 
نوکر و بنده ی خود بودم و آقای خودم
ناگهان خنده ی تو ذهن مرا ریخت به هم
بعد من ماندم و این شوق تمنای خودم
من نمیخواستم این شعر به اینجا برسد
قفل و زنجیر زدم بر دل و بر پای خودم
من به دلخواه خودم حکم به مرگم دادم
خونم ا
سلام
چرا زندگی توی شهر با زندگی توی روستا خیلی تفاوت داره؟ چرا فرهنگ ها تفاوت داره؟ من یه دخترم و به دخترهای روستایی که شوهر میکنن بهترین شهرهای کشور خیلی حسودیم میشه. دست خودم نیست٬ آخه من خودم مثلا شهری ام و هیچ وقت شهری و روستایی نکردم اما وقتی میبینم دختره شوهر کرده فلان شهر و کلا انگار کوبیدنش و از نو ساختن٬ از همه نظر شخصیت و ظاهر و فرهنگ و ... ، حس بدی بهم دست میده که مثلا توی شهر زندگی می کنم ولی از امکانات به خوبی استفاده نمی کنم.
آخه دو
خب همون طور که درجریانید یا نیستید ، روابط فامیلی و خواهر برادری در این سریال واقعا پیچیده است! 
من تا نیمه سریال در تلاش برای فهمیدن این روابط پیچیده بودم، پدر همش میخواست بفهمونه بهم که قضیه چیه! و من‌نمیفهمیدم ...
دست آخرم بهم‌گفت تو مگه ارتباطات نمیخونی؟ چطور نمی فهمی این‌جیزارو؟
و 
من
هیچ
من
نگاه!
[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه...موهاشو...وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم...دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!
و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره
بالاخره اتوبوس براه افتاد و خودم را به دست زمان سپردم. اعتراف میکنم از همان دقایق اولیه حالم حسابی دگرگون شد, یا به بیانی دیگر عصبانیت وجودم را فرا گرفت. دست هر کس تسبیحی بود و مثلا مشغول ذکر . این حالت وقتی بیشتر آزارم میداد که مسبحین مردان جوانی بودند که سفت به زن های جوان ترشان چسبیده بودند و سرشان در لاک خودشان بود و انگاری در این دنیا نبودند. دختران و پسران مجرد هم با موبایل هایشان مداحی و روضه گذاشته بودند و  اصوات مثل گرز آتشین بر فرق سر
امروز در پاکت می نویسم:
بیست و سومین روز قرنطینه خانگی هم سپری شد؛ کرونا دست نشانده ی احتمالیِ بشرِ غرق در علم،
حالا تقریبا مهمان تمام کشورهای صاحب نام دنیاست و رسالت خودش را با دقت انجام می دهد ...
من و آذر هم گرفتار این قرنطینه و حال و هوایش هستیم،
آذر بی حوصله و من سخت مشغول کار و البته من هم بی حوصله!
بی حوصله از اسفندی که سرد نیست اما گرمایی به دل نذاشته.
این روزها کمتر کسی رمق ادامه ی زندگی دارد، دلیل هم که واضح و ملموس ...
بعد از احوالات خسته
چند روزی مرخصی گرفتم که یعنی چند تا کار انجام بدم
اما
امان از این xilinx اول که تحریمیم نذاشت وارد سایت بشیم
حالا هم که وارد شدیم اطلاعات حسابم رو دیده میگه نمیتونیم این اطلاعات رو تایید کنیم...
هر چند من یکمی "askfhdhf" چرند بجای آدرسو اینا نوشتم ....
مرض داره
یه سری شبا دنبال یه کوچه هایی میگشتم که سر صدایی نباشه ،سال به سال کسی ازش رد نشه،از نور و ماشین و.. خبری نباشه
تا خودم و خودم خلوت کنیم
اینقد خودم بزنه تو گوشه خودم و ،خودم بغض کنه و دلش بگیره و گریه کنه که خودم و خودم قهر کنیم
البته قهرم کردیم..
میدونی چن ماهه خودمو ندیدم؟ جدی جدی قهر کرد رفت..
صبا پا میشدیم باهم درد و دل میکردیم صب بخیر میگفتیم، شبا به بی کسی و تنهایی خودمون میخندیدیم و میشدیم همه کسه هم 
نمیدونم چرا رفت..کجا رفت.چرا تنهام گذاشت
از قبیله باران: روایتی شاعرانه و دلنشین از زندگی و احوالات شیخ مرتضی زاهد
 
از قبیله باران : خسرو آقایاری، نشر سوره مهر
معرفی:
من ازآسمان می آیم. قطره ای بارانم وجزء آیت های خدای مهربان اگر دوست داری باران باشی باید با قطره قطره هایی که از آسمان می آید همراه شوی. پس بااین قطره همراه باش.
 
بریده کتاب(۱):
میوه های درخت، هرچه دست نیافتنی تر ودور از دسترس باشند، زیباتر وتحریک کننده ترند. مردم خیلی از وقت ها به میوه های دم دستی قناعت می کنند. آنها مثل
امروز، دست خودم را گرفتم، رفتیم به یک کافه ی قشنگ، یک میز، زیر شاخه های درختی فوق العاده انتخاب کردم، نشستم و ساعت ها غرق خواندن کتاب شدم، امروز خودم را به یک روز خاص دعوت کردم، به یک روز متفاوت! روزی که در آن، خودم در کنار خودم، بخاطر خودم و برای خودم زندگی میکنم! امروز خودم را به بستنی مورد علاقه ام دعوت کردم، برای خودم شاخه گلی خریدم و آن را به دختر بچه ی زیبایی که لبخند شیرینی بر لب داشت هدیه دادم، امروز در کنار خودم خوشحال بودم و زندگی را ب
عید و نوروز هم تموم شد... همه ی روزها در خانه ماندیم... آنقدر که دیگر حساب روز و هفته از دستم در رفته است... هنوز هم معلوم نیست مدرسه بچه ها چه می شود. از همه چیز دارم خسته میشم ... دلم سکوت و آرامش می خواد که هر کاری دلم خواست بکنم. ولی حاصل نمیشه... همش صدای تلوزیون ... همش پختن و شستن و خوردن... همش دخترم با گوشی من می خواد به گروه های کلاسی و درسی سر بزنه ... خلاصه هیچ وقت سکوت و آرامشی برای خودم ندارم. ولی باز هم باید خداراشکر کرد که مریض نیستیم . خداراشک
خوب من هرچی فکر کردم و سوال کردم و گشتم و نظر دخترم رو جویا شدم دیدم به مهد فعلی اش علاقه منده ... 
منم تلاش کردم این مشکلات درونی رو با خودم و حس بدی که به مربی های مهد دخترم داشتم رو کنار بذارم و بهش فرصت بدم توی جایی که دوست داره باشه ...
روز چهارشنبه که رفتم سراغ دخترم به اون یکی مربی اش گفتم من تذکری که به مدیر مهد دادم مربوط به مربی خودش و خانم مسئول آشپزخونه بود ... اگر به شما تذکر بی موردی داده شده عذرخواهی میکنم ...
که ایشون گفت: نه .. من هر چی مد
سلام
دخترم 20 سالمه، چند ماهی میشه وزنم کم شده، جوری که این مدت فامیل و آشنا منو دیدند تعجب کردند که اینقدر لاغر شدم، دلیل این کاهش وزنم رو هم میدونم.
دوستانی که بدنسازی کار میکنند لطفا بگن برای قد 170 با وزن 53 چه مدت طول میکشه تا با بدنسازی وزنم رو به 65 برسونم؟
عزیزانی که در اصفهان هستند یه باشگاه بدنسازی خوب و باسابقه که مربیش خانومی باتجربه باشه معرفی کنند، ترجیحا نزدیک های منطقه جی باشه یا مرکز شهر. اگر هم هزینه برنامه و دستگاه رو حدودا بگن
سلام.
دخترم و ۲۱ سالمه، دانشجوی ترم دوم شیمی کاربردی تو یه دانشگاه دولتی (روزانه) در یکی از شهرستان های استان خودم درس می خونم . از وقتی شنیدم امسال ۸۵ درصد رشته ها با سوابق دانشجو قبول می کنن و پذیرش دانشگاه ها رفته بالا، فکر این افتاده تو سرم که برای سال ۹۹ کنکور شرکت کنم ...
اما مسئله اینه که تا اون موقع من میشم ترم ۴ و نصف راه رو رفتم. همین جوری هم دیر اومدم دانشگاه و نمیخوام تو سن ۲۲ سالگی از صفر شروع کنم.
تصمیم دارم کنکور ۹۹ شرکت کنم و دروس ضری
میدانمهست تاریخ بی نظیری در همهمه ی زندگیِ بی سر و سامانِ منکه در گوشه ای از ازدحام خیابانی شلوغمی نشینی کنارِ من و از غیب ترین احوالات دلم با من سخن می گوییو من از لطافت کلماتت تو را خواهم شناختبا تو عمق جانم را به زبانم جاری میکنمو نگاهم را لبریز از تبسم محزونت خواهم ساختآن روز در کنار رهگذرانِ بی توجهآرام پا به پای اشک هایت اشک خواهم ریخت !
این روزها با این مرض جدید، حوصله هیچ کس حتی گل هایم را ندارم. تنهایی و غربت سر به جانم گذاشته اند و عشق به شادابی و نشاط را از سرم پرانده است. عاشق گل هایم هستم؛ عاشق سرسبزی، شادابی، زیباییشان. گاهی از آن ها خسته می شوم. می خواهم رهایشان کنم تا خشک شوند. بمیرند. ولی گاهی که بعضی برگ هایشان خشک می شود. دلم می سوزد. با خودم می گویم: زبان بسته ها چه گناهی داشتن، آب رو ازشون دریغ کردی؟آبشان می دهم. سعی می کنم زمان بیشتری را صرف آن ها کنم تا جانشان را نجا
همیشه می‌دونستم از مرگ می‌ترسم اما هیچ وقت انتظار این حجم ازش رو نداشتم. این یه هفته که حال بابا مساعد نبود و سرفه‌های بد داره و تب و لرز و سردرد میاد و می‌ره، نمی‌تونم تشخیص بدم این نفس‌تنگی واقعیه یا توهم. 
بابا می‌گه مثل اینکه تا یکی رو کرونایی نکنی دست برنمی‌داری. اول که با اصرار منو فرستادی آزمایش و حالا نوبت خودته...
به همین منظور برای جلوگیری از حال بد تصمیم گرفتم توییتر رو دی‌اکتیو کرده و تا اطلاع ثانوی تلگرام هم چک نکنم.
 
همه چیز وقتی آغاز شد که دخترم در یکی از مسابقات وبلاگ نویسی کشوری در خصوص عاشورا و امام حسین برنده سفر کربلا شد
 و ما همگی در بهت و حیرت فرو رفتیم.
مرسوم این بود که پول کربلا را بگیریم و برویم پی کارمان. اما دخترم پایش را در یک کفش کرد که دوست دارد با پول کربلا کربلا برود و ببیند جایی را که ندیده در وصفش نوشته بود. ما مخالفت میکردیم چون هم عراق ناامن بود و هنوز دست سربازان آمریکایی و هم ما را چه به کربلا ! تا اینکه از همان موسسه با دخترم تماس گرفتن
 
 
محمد فاضلی– عضو هیئت علمی دانشگاه شهید بهشتی
 
✅ خدا کند شما با احساس تلخ «بی‌شرفی» (شاید شما واژه بهتری داشته باشید) دست به یقه نشده باشید، اما خودم با این ناخرسندی درگیر شده‌ام (گاه به گاه) و هم کسانی را دیده‌ام که مستقیم به این احساس اشاره می‌کنند یا عباراتی برای توصیف احوالات روحی‌شان به‌کار می‌برند که بیانی دیگر از همین احساس و رنج اخلاقی ناشی از آن است. چرا چنین می‌شود؟
 
✅ انسان موجود اجتماعی است و حس اخلاقی بودن ما تا اندازه
[مادربزرگ با جدیت قربوت صدقه ی نوه اش میره که بستری NICU هست و من میرم برای معاینه ی نوزاد]من:اه اه اه این دختر زشتت دیگه قربون صدقه هم داره?:))
مادربزرگ:زشت خودتی،دخترم به این خوشگلی!!
من:نه نیگا دماغشو چقدر بزرگه...موهاشو...وای چقدر زشته!!
مادربزرگ:هرچی باشه دخترم از تو خوشگل تره حسود خانم!!
من:اصلنم...دختر زشتت به خودت رفته و زشت شده!
مادربزرگ:بذار دخملم مرخص بشه میگم بیاد حالتو بگیره!
و این مکالمه تا مدتها کش میاد و ما انقدر میخندیم که من یادم میره
من امروز رنجور و گریان نشستم پیش مامان و بابا و تا تونستم گریه کردم...
مهسا زنگ زده بود و بهم این حقیقت رو گفت که هنوز خودم و توانایی هام رو اونقدر که باید باور ندارم...
باور و ایمان عمیق قلبی ندارم که میتونم خیلی بهتر از این حرف ها باشم...خیلی خیلی بهتر...اینکه هنوز اول شهر نیستم 
آه ، اما من این میل شدید رو احساس میکنم مهسا...این خواستن عمیق رو...ولی حق باتوست!
من فقط میخوام سال بعد رشته ی موردعلاقم رو تو دانشگاهی که دوست دارم بخونم و.. همین.
+بابا به
دیگه میخوام استعفا بدم .
خسته ام از سوختن های مدام  .
از ققنوس بودن !
اینبار از وسط آتش کسی بیرون نمیاد ...

روح وحشی
+شرمنده که نمیتونی با سوختنم سلفی بگیری .
به همین خوندن و گزارش هام اکتفا کن !
این مدلی شدیم دیگه !
مرگ چه جسمی و چه روحی شده وسیله ی سرگرمی .
شعرام
 واگویه هام
 این یادداشت هام بخصوص "اندر احوالات روح وحشی " شرح حال خراب یک آدم ه که از آدم بودن خسته است .
 ۵ فوریه در روز سه شنبه سال جدید قمری بود. مدارس عمومی شهر نیویورک به بچه‌ها اجازه دادند تا یک روز تعطیل باشند و آن را جشن بگیرند. در همین زمان، مادر طبیعت تصمیم گرفت که با دمایی ۷۰ درجه‌ای و آفتابی جشن خود را بگیرد.
در این هوا می‌شود چه کار کرد؟ من تصمیم گرفتم که دخترم را به اسکیت روی یخ ببرم. من با اسکیت کردن بزرگ شدم و مهارتی بود که برایم مانند راندن دوچرخه بود. دختر ۶ ساله‌ام هم شدیدا علاقه به یادگیری آن داشت. روز بهتری هم از آن روز نبود که
این مدت که فقط یه ناظر منفعل بودم مثل خدا، فهمیدم زیادی قرن بیست یکمی هستی. قرنی که توش کارای بشر خیلی قابل درک نیست. بنظر خیلی وقته دنبال یه شادی میگردی: یه شادی بی انتها، پُر از احوالات تکراری، پرُ از عکسهای سلفی با ژست های نمایشی، پُر از بقیه، پُر از قمارای دو سر باخت. میدونی بنظرم وارد بازی قرن شدی. باید یه فکری کرد.
این مدت که فقط یه ناظر منفعل بودم مثل خدا، فهمیدم زیادی قرن بیست یکمی هستی. قرنی که توش کارای بشر خیلی قابل درک نیست. بنظر خیلی وقته دنبال یه شادی میگردی: یه شادی بی انتها، پُر از احوالات تکراری، پرُ از عکسهای سلفی با ژست های نمایشی، پُر از بقیه، پُر از قمارای دو سر باخت. میدونی بنظرم وارد بازی قرن شدی. باید یه فکری کرد.
چهارده ساله کـه بودم؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش بـه مـن بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آن قدر حالم بد بود کـه بـه زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت.
 
ازآن روز، کارم شد هرروز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نا
خلاصه از رمان ملینا : 
ملینا- مامان! مامان کجایی؟مامان- اینجام مامان جان، چی شده چرا جیغ میزنی؟ملینا- مامان قبول شدم تربیت معلم، بلاخره به آرزوم رسیدم خدایا شکرت. وای خیلی خوشحالم.مامان- الهی دورت بگردم مادر، خدارو شکر که قبول شدی دخترم. بذار زنگ بزنم به بابات خبر بدم خوشحالش کنم.ملینا- باید جشن بگیریم مامان، شما قول دادی.مامان- حتما، بیا، بیا بشین ناهارتو بخور منم زنگ بزنم به بابات بهش بگم.مامان رفت و منم یه لقمه بزرگ برا خودم گرفتم و با حرص ش
این روزها که بیماری اپیدمی باعث شده همه توی خونه بمونند البته اگر لطف
کنند و بمونند ؛ آدم واقعا دلش می گیرد ، البته دقیق نمی دونم دل آدم می
گیرد یا قلوه اش یا ... به هر حال ، احوالات غریبی بهمون دست می دهد
گاهی چنان مضطرب می شویم که یقین می کنیم که اخلاقا ، عرفا ، علما
و هرچه عن یا ان داریم حق نداریم از خونه بیرون شویم.
ادامه مطلب
نزدیک صبح یه خواب خیلی واقعی دیدم
خواب دیدم همسرم سرش تو گوشیش بود بعد من گوشیش رو گرفتم گفتم ببینم با کی حرف میزنی یکساعت
بعد دویدم یهو دیدم پسرداییم که چند ساله فوت کرده افتاد دنبالم گفت گوشیش  بهش بده چرا خودتو کوچیک میکنی منم بهش گفتم تو که مردی چرا هنوز نرفتی اومد و گوشی همسرم رو گرفت بعد گفت بیا بریم سوییچ ماشینم رو گرفت گفت من می رسونمت .
منم نشستم پشت ماشین دخترم نشست صندلی جلو سمت شاگرد بعد پسر کوچولوم نشست جای راننده نذاشت پسرداییم
دیشب بعد کلی وقت رفتیم پارک و تو چمن ها نشستیم .

از لحظه ای که نشستیم یه پسر حدودا 2 و نیم ساله از خانواده کناری هی میاومد دخترک یک و نیم ساله ی مارو مثلا ناز میکرد ! یه جوری نازش میکرد که هی نزدیک بود بیفته و از اون طرف هم هی دایی اون پسر داد میزد برو برو نازش کن !! چند بار من چیزی نگفتم یه بارش نزدیک خودم بود جوری سر دخترم رو فشار داد که من اون حالت بده شدم ! دستشو گرفتم کشیدم بچه افتاد . یک صدم ثانیه مونده بود که بلند شم حرکت کنم برای نابوددد کردن د
آدم ها برای زندگی‌شان تصمیم های قشنگی می‌گیرند! اما مسیر از ایده به فعل رسیدن آنقدر طولانی‌ست که ده بار در این مسیر می‌زایید، بیست بار می‌چایید، سی بار می‌رینید... آری، دقیقن ! برای بار سی‌ام ریده‌ام... . و نمی‌دانم چرا خسته نمی‌شوم؟ چرا رویم کم نمی‌شود؟ چرا کسی نیست گوش‌م را بپیچاند؟ چرا سرم نمی‌شکند با این همه سنگ؟ چرا یکی نیست دستم را محکم بگیرد و بگوید هییییس، آرام باش، بنشین، رسیدی... . دارم می‌جنگم، به جان خواهر مادرم هر سکانس و هر
سلام وقت به خیر
دخترم و ۱۹ سالمه، من یه مشکلی دارم از بچگی کلا نمیتونستم جلوی گریه‌ام رو بگیرم، گریه تو موارد عادی نه، یعنی یه موضوعی پیش می اومد هر چند ساده و بی اهمیت، اما من خیلی بغض میکردم تا حدی که نوک بینی‌ام قرمز میشد، آخرش هم نمیتونستم خودم رو کنترل کنم و اشک هام سرازیر میشد.
خیلی هم خجالتی بودم به طوری که مثلا تو دوران ابتدایی صدام میکردن جایزه بهم بدن یا هر چیزی، من قشنگ چسبیده بودم به دیوار و پرده ی سالن رو گرفته بودم کل خودم رو پو
سلام دوستان
سوالم اینه که آیا یه پسر میتونه عاشق دختری باشه ولی با دختر دیگه ای ازدواج کنه؟، خیلی از پسرها وقتی عاشق میشن و به عشق شون نمی رسن قید ازدواج رو میزنن، ولی یه سری پسرها هم هستن که فکر میکنی واقعا عاشقت هستند، کلی به در و دیوار میزنن ولی بعدش راحت میرن با یکی دیگه. یعنی تو این حالت اصلا عاشق نبوده و فقط ادعای عاشقی بوده؟
بعد چه جوری میشه که آدم قبلی رو فراموش میکنن؟
من خودم دخترم، تجربه ی یه رابطه ی بی سرانجام رو داشتم، طرفم بعد من رف
موقعی که می‌خواستیم اسم برای لیلی انتخاب کنیم رو یادتون هست؟ من اون موقع‌ها ایده‌ام این بود که یه اسمی انتخاب کنم که اگه بعدتر بزرگ شد و به نظرش لیلی کلاسیک اومد و خواست که مثلاْ صدایش کنند lily مشکلی نباشه، یعنی املای فارسی‌اش یکی باشه :دی ولی بعد سر گرفتن پاسپورت هر چی با خودم کلنجار رفتم دلم راضی نشد که بنویسم Lily و همون Leili رو گذاشتم تو پاسپورت :)
حالا چی شده؟ فهمیدم که این‌جا به گل لیلیوم که همان Lily (به انگلیسی) باشه میگن Lelie و این رو مثل لیل
حالا که با خودم کنار اومدم ، حالا که دارم خودم رو اروم میکنم ، حالا که می خوام خودم باشم و برم دنبال زندگی خودم و تنها برای خودم بجنگم ، چرا نمیذارین؟؟ به خدا که نمیتونین منو درک کنین چرا اصرار میکنین!؟ چرا اذیتم میکنین!؟ خدایا میبینی منو؟؟
سلامدوباره سلام
من رو ببخشید همه ی دوستانم... سلام
تقصیر من نبود. باور کنید. شما هم اگر جای من بودید شاید همین کار رو می کردید. یعنی بین چندین و چند کار که باید انجام بدید، مهم ترین ها و اولویت دار ترین ها رو انتخاب می کردید. مثل من که باید علاوه بر رسیدگی به امورات زندگی، به فکر چندین رویدادِ پیش رو می بودم و خودم رو براشون آماده می کردم و بسیاری دیگر از رویدادها که من منتظر اونا نبودم ولی اتفاق افتادند و تعدادی دیگر از رویداد ها که هنوز اتفاق نی
روی زمین خاکی داشتم با نوک کتونی کلمه می نوشتم...اسم تو رو نوشتم مربی تنیسم اومد. شتابزده کف کتونی رو روی اسمت کشیدم خاک پخش و پلا بشه تو نخونه. 
در همین احوالات شاعرانه بودم یکی گوشه چادر برزنتی روی زمین رو پس زد اومد داخل توپهای ضربه های خارج از کادر زمین رو برگردوند به سبد. من هوارم رفت هوا که آقا نمیبینی حجاب نداریم! چرا اومدی داخل؟! اقاهه گفت بله دیدم اما شما هم مثل خواهرم؛ عیبی نداره! :/
 
با سیمکارتی که قلمچی بهم جایزه داده بود، یه اکانت تلگرام دارم و باهاش کانال هایی رو که بنا به دلایلی نمیخوام ادمین از حضورم باخبر بشه میخونم. خودم هم نمیدونم شماره اش چنده دیگه چه برسه به اطرافیان. :))
کِرم یا شاید خر درونم فرمان داد که به "ر" با این اکانت پیام بده و حرفی که میخواستی رو در رو بهش بگی و نشد رو اینطوری بگو. من هم مغزم رو به کار گرفتم تا بالاخره کلمات کنار هم چیده شدن و یه جمله ی بی نقص براش فرستادم! پنج دقیقه بعد خوندش. خلاصه ی چیزی که
رفته بودم بیرون و چند تا لوازم بهداشتی نیاز داشتم که بخرم.تصمیم گرفتم برم داروخانه ی آن دست خیابان و از فروشنده ی خانم قسمت لوازم بهداشتی اش یک کرم مرطوب کننده و یک دکتر ژیلا و چند بسته نوار بهداشتی بگیرم و برگردم. اما وقتی وارد داروخانه شدم هرچی چشم چشم کردم از خانم داروخانه چی خبری نیست ، که یه آقای مسن از پشت پیشخوان گفت: جانم دخترم چیزی لازم داری؟+من با مِن مِن میگم : خانومی که قبلا اینجا بود نیست؟- نه دخترم رفته مرخصی کاری داری؟+ نه یه کار ش
شبه که سرپا نگهم داشته تا الان. نکنه دامنهٔ اتفاقای عجیب و غریب بکشه به شب؟! خدایا کمک کن شب‌ها آروم و بی‌خبر و سلامت بمونن. کمک کن دلم خوش باشه به دراز کشیدن پایین تخت اتاقِ بچه‌ها و شنیدن صدای نفس‌هاشون و جوریدن تو احوالات خودمو و ورق زدن اولین کتاب الکترونیکی‌‌ای ‌که با رغبت می‌خونمش، از بس که با شرایط الآنم سازگارتره.
خدایا شب‌ها رو مصون بدار لطفاً! مراماً!
یک هفتس که من منتظرم کتابام برسه و اداره پست رو بیچاره کردم به حدی که تا زنگ میزنم میگم خانوم فلانی ام میگه دخترم یکم صبر داشته باش میاد بالاخره دیگه شما جوونا چرا اینقدر هولین :| 
امروز درحال پیگیری سفارش بودم که گفت خانوم فلانی پسرتونم نیم ساعت پیش زنگ زده بودن من خدمتشون عرض کردم متاسفانه بسته شما با یکم تاخیر فرستاده شده 
منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم اخه اینا کتابای کنکورشه بقیه ی منابع رو زده فقط لنگ این چهارتاست میترسم عقب بی افته پسر
حسین پناهی)روزی به دخترم خواهم گفت:اگر خواستی ازدواج کنی با مردی ازدواج کن که به جایﻣﻬﻤﺎﻧ ﻫﺎ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺍ ﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻃﺮﻑ ﺟﻤﻊمی ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺎﺳﺖ ﻭ ﺎﺭ ﻭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ می گویندﻭ ﺯﻧﺎﻥ ﻃﺮﻑ ﺩﺮ ﺟﻤﻊ می ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﻧﻮﺭ ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ﺭﻢ ﻏﺬﺍ ﻭ ﺳﺎﺸﻦ ﻭ ﺮﻭﺗﺰ ﻟﺐ ﻭ ﺟُ ﻫﺎ و... صحبت می کنند؛تو را ﺑﻪ دوچرخه ﺳﻮﺍﺭ، ﺗﺌﺎﺗﺮ، ﻨﺴﺮﺕ ﺭﻓﺘﻦ، ﻓﻠﻢ ﺩﺪﻥ، ﺷﻌﺮ ﻭ ﺘﺎﺏ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ، کافه ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺷﺐ ﺮﺩ ﻫﺎ ﺑ ﻫﻮا، سفرهای ﺑ ﻫﻮﺍﺑﺎ
سلام رفقای جان
آقا من شرمنده تک تکتکونم که نگرانتون کردم بذارید دستتونا ببوسم منو ببخشید واقعا روم سیاه
باورتون میشه شرایط جوری شده بود من اصلا یادم رفته بود وبلاگ دارم چند روز قبل نمیدونم چی شد یاد اینجا افتادم اصلا آدرس وبلاگ و نام کاربری و همه چی یادم رفته بود
چیا به من گذشت مهم نیست ولی واقعا از معجزات خداست که من زندم دخترم زندس و حالمون خوبه
فقط از یادگار اون روزای سخت دوتا قرص لوزار25و هیدروکلروتیازید50با من موند +استرسی که اصلا دست خو
سلام، من یه دخترم در آستانه ۲۰ سالگی
از اول ابتدایی تو مدرسه محبوب نبودم، از اونایی که همیشه تو حاشیه هستند، حتی اونی که همه ازشون بدش میاد، همیشه نامرئی بودم، بزرگتر که شدم خب یه تلاش هایی کردم تا آدم جذاب تری بشم تو جامعه، ولی همه ش بی فایده ست، چون اعتماد به نفس من خیلی خیلی پایینه، تا اواسط دبیرستان نتیجه ش فقط گوشه گیری و پرخاشگری داخل خونه بود، ولی کم کم رویه رو تغییر دادم و به ظاهر آروم تر شدم.
اما بقیه رو تحقیر میکنم که خودم رو بالا بیا
اصلا قرآن رو باید اینجوری خوند
فک کنم داره با لحن می‌خونه
اینم یه تصور دیگه از قرآن خوندن دخترم

روز دخترهای بیان مبارک باشه
و ایشالله که تو این دهه کرامت از این خانواده‌ی بزرگوار عیدی‌های خوبی بگیریم
من که قبلا بارها گفتم که خونواده‌ی من و همچنین خودم بشدت به این خاندان و به خصوص امام رضا ع و خواهر محترم‌شون علاقه‌ی زیادی داریم و من تقریبا هرجایی رسیدم خودم رو جدای از لطف و محبت این خاندان نمیدونم
قبلا هم گفتم که علت نام گذاری من به رضا ج
بسم الله
وقتی دو روز گوشی داری
ولی نداری!
 اندر احوالات هنگیدن پارس جان!
کارم به جایی رسیده بود هرکسی میتونست جواب تلفنش رو بده بهش غبطه میخوردم!
خلاصه این بازی کثیف با فلش کردن گوشیم تموم شد فعلا!!!
ولی راه همچنان ادامه داره
دکتر گوشی برگشته میگه: اینو از کجا آآوردی؟؟؟
:/
اینقد من سر داشتن پارس فحش خوردم و چشم غره دیدم که نگو!
خلاصه قدر گوشی هاتونو بدونین:)
ادامه مطلب
کلیک کنید
7
[ T y p e h e r e ]
همسایهی پری
-سلام خوش آمدی...شکر خدا مثل همیشه ست، برای اون بهتری وجود
نداره...!
آفرین دخترم «: لیلاخانوم نگاهی به کتابهای کناردست پرینازکرد گفت
» اومدی با هم درس بخونید
که »... بله...یعنی می خواستیم بخونیم « : مژگان با کلماتی بریده بریده گفت
مامان مژگان اومده دنبالم بریم یه دوری «: پریناز به دادش رسیدوگفت
»؟.. بزینم، اجازه میدی
لیلاخانوم نگاهی به چهره ی دختر ارشدش انداخت، مدتها بودکه، بی
هیچ شکایتی به مسافرت نرفته بود.اماا
21 خرداد ساغت 23:45 ....
و چون زودتر از موعدش بود 2 روز زمان برد تا به آغوشم برسه .
و 9 روز طول کشید تا لباس بپوشه و به خونه بیاد .
روزهای تلخی بودند .
آرزو می کنم روزگار دخترم شیرین باشه.
حالا باید یک برچسب دیگه به اینجا اضافه بشه : دخترام 
خیلی حس خوبیه که وقتی بعد از مدتها میام و به اینجا سر میزنم، میبینم هنوزم یه عده میان و به وبلاگم سر میزنن، کامنت میذارن و انرژی مثبت بهم میدن، تو این مدتی که نبودم (قریب به سه سال! عمر آدم چقدر زود میگذره، یهو میرسیم به آخر خط و میگیم قبول نیست، من اونجوری که دوست داشتم نتونستم زندگی کنم و از زندگی لذت ببرم. بگذریم) داشتم میگفتم تو این مدتی که نبودم گاهی میومدم و چک می کردم کامنت ها رو اما دست و دلم به نوشتن نمی رفت اما از امروز دوباره می خوام شر
سلام 
دخترم ۱۵ سالشه، پسری ۱۹سال با من تماس گرفته و میگه دخترت رو میخوام، اگه به من ندید جور دیگه به چنگش میارم، منم مخالفتم رو بهش گفتم ولی دست بردار نیست و تلاش داره از نزدیک منو ببینه و با من صحبت کنه.
من شماره پدرش رو گیر آوردم، میتونم با پدرش صحبت کنم که پسرش رو سر براه کنه، چون ادعا میکنه که خانواده ش میدونن که دختر منو دوست داره.
مرتبط با بحث ازدواج فرزندان:
یه پسر 19 ساله ادعا میکنه دختر 15 ساله م رو دوست داره
دختر 16 ساله م زیر نظر من با یه پ
سلام
من یه دختر ۱۹ ساله هستم. زندگی خوبی دارم، در ظاهر همه چی عالیه و رو به راهه. اما یه مشکل بزرگی که دارم اینه که با جنسیتم نمیتونم کنار بیام، خیلی ناراحتم از دختر بودنم. نمیتونم خودم رو با تفاوت ها وفق بدم. همه ش یه موضوعاتی میاد تو ذهنم باعث میشه بغض کنم عصبی بشم.
مثلا اینکه چرا باید محدود بشم؟!، خیلی ها البته محدودیتی ندارن. اما خیلی ها هم دارن مثل من. من پدرم رو رفت و آمدم حساسه، دوست نداره تنها برم جایی، همه ش میگه با خودم بریم. یا اینکه چر
سلام،
دو سال هست که از شوهرم جدا شدم و حضانت دخترم با ایشان بوده است؛ ایشون مدتی هست که فوت کرده اند ، آیا حضانت دخترم به من میرسد یا شخص دیگری؟
باسلام؛
طبق ماده ی 43 از قانون حمایت خانواده " حضانت فرزندانی که پدرشان فوت شده با مادر آنها است مگر آنکه دادگاه با تقاضای ولی قهری یا دادستان اعطای حق حضانت به مادر را خلاف مصلحت طفل تشخیص دهد.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها